دیو سخن می جانپرس درازهر چه بوام می سخن آغاز
انی گم كو تو گــنی هرازانی خوّم كو پندرانی آواز
سخن دیو از من مپرس كه دراز است
هـر چه گویم آغاز سخن من است
آنقدر میگویم كه تو گویی رودخانه (هراز) است
آنقدر میخوانم كه میپنداری آواز است
- نیما یوشیج
روزی و روزگاری بود. در سرزمینی پهناور، دیوانی بودند كه بر مردم شاهنشاهی میكردند. البته، مردم این را میخواستند و شاید هم آنها (مردم) برای رهایی از دستان دیوان تلاشی نمیكردند. دیوان هر روز قدرتمندتر و با نفوذتر میشدند و مردم نیز اسیر و بدبختتر .
تا اینكه بالاخره، نیروی پدیدار گشت، نورانی و پاك كه مخالف دیوان بود و موافق پروردگار یكتا. آن نیروی پر توان توانست برای مدتی بساط دیوان را برهم بریزد. ولی طولی نپایید كه دیوان به سرشت آدمها نفوذ كردند و آدمها به دیوان بدل گشتند. آن هنگام بود كه جهان سخت در وحشت افتاد....
هزار سال گذشت و اوشیدر متولد گشت. دنیا باز برای اندكی رو به نیكی آورد و پس از آن دوران پیشین یادآوری شدند.....
فكر میكنم نام دیو برای شمار زیادی از مردم چهرهای ترسناك را با هیكل و اندامی بزرگتر از آدمی و دو شاخ گاو بر سرش و دنبی یادآوری میكند، ولی در حقیقت داستان دیو و دیوان سر دراز دارد.
شاید یكی از علل نگارش این مقاله این بود كه خود تا به حال كتاب یا مقالهای كامل در این موضوع كه به بحث و توضیح و بیان نظریات گوناگون و نتیجهگیری از آنها پرداخته باشد، پیدا نكردهام . البته كتابهایی هستند كه اشاره به این مطلب نمودهاند و میتوان تا اندازهای از آنها به عنوان مرجع كارمان استفاده كنیم .
واژه دیو در اوستا ( دَئوه) ، در پارسی باستان (خط میخی پارسی) به صورت (دئیوا) و در پهلوی به صورت (دیو) آمده است. در دوران باستانی از خدایان بزرگ و ستودنی بود. پس از ظهور زردشت خدایان عهد كهن دیو نامیده شدند، چنانكه كلمه دیو نزد كلیه اقوام هند و اروپایی (به استثنای ایران) معنی اصلی خود را نگاه داشت و به معنای پروردگار میباشد. در زبان سنـسكریـت ( دِوا) ، یـونـانـی (زئوس) ، لاتین (دئوس) و در فرانسه (دییو) به همین معنا است.
البته در اصل دیو معنی بزرگ و نیرومند را میدهد. ولی واقعاً دیوان كه هستند؟ معمولاً هر گاه نام دیو میآید، نظرها به سرزمین طبرستان (مازندران) جلب میگردد. مردم این بوم با كمك شرایط طبیعی كه در اختیار داشتهاند، كمتر كسی توانسته است بر آنان تسلط یابد. آنها مردمان بسیار شجاع و جنگجو بودند. شاید یكی از علل نامیدن مردمان طبرستان به دیو نیز همین عامل بوده باشد.
دیگر آنكه مردمان این دیار بر اندیشهها و تفكرات خویش بسیار پا برجا بودند. چنانكه مدتها بعد از ظهور زردشت بردین خود كه پرستش خدایان کهن بود پایدار ماندند و همچنین بعد از گسترش اسلام به ایران، زمان طولانی بر آیین زردشت ماندند و از آن پاسداری كردند. از این رو آنها را به واسطه نفسشان دیو خواندند. یكی دیگر از علتهایی كه ممكن است دلیل اصلی دیو شمردن بومیان طبرستان باشد، بزرگی اندام و هیكل و قدرتمندی آنها بوده است. هر چند كه این نظر تا حد بسیاری رد شده، ولی شاید علت دیو شمردن مردمان این سرزمین بوده باشد.
بُندَهش و اوستا:
بندهش یكی از كتابهای دینی با ارزش زردشتیان و به معنی (اصل آفرینش) یا (آفرینش آغازین) میباشد. در فصل «درباره بدكرداری اهریمن و دیوان» از ۲۸ دیو نام برده است .
اَ نْدَردیو : اندیشه آفریندگان را از نیكویی كردن دور میكند .
ساوول دیو : سردار دیوان - پادشاهی بدو ستمگر و آشوبگر به آدمیان میدهد .
ناگهیس دیو : ناخرسندی به آفریندگان میدهد .
تَریزدیو : زهر و سم به گیاهان و دامها میدهد.
تَرُومَددیو : تَرمَنشی را آفرید .
میهوخت دیو : بدگمانی را آفرید.
رشك دیو : كینتوزی و بد چسمی را آفرید.
وِزَرش دیو : روان مردگان را در سه شب نخست مردن میآزارد .
اودگ دیو : كاری كند كه مردمان به بهشت نرود .
اكهَ تَش دیو : انكار - كه چیزهای نیكو را كه آفریدگار ، آفرید منكر گردد.
زَرمان دیو : كسان را بَددَم كند . كه آن را پیری خوانند .
وَرَن دیو : بدمالی كند .
بوشاسپ دیو : كه اَژگهانی كند .
چشمك دیو : زمین لرزه و گردباد سازد .
آزدیو : هر چیز را بیوبارد و چون نیاز را چیزی نرسد ، از تن خورد .
پنی دیو : انبار كند ، نخورد و به كس ندهد .
نس دیو : ریمنی و ناپاكی كند .
فریفتار دیو : مردمان را بفریبد.
اسپَزگ دیو : سخن آورد و برد .
اناست دیو : زور به گوید.
آگاش دیو : شور چشمی است . كه مردمان را چشم زند .
بت دیو : آن است كه به هندوستان پرستند .
اَستویهاد دیو : جان بستاند.
شور چشمی دیو : مردم چیزی ببینند و بنام ایزد نگویند .
اپوش دیو : با ایزدان باران ساز به نبرد ایستند .
اِسپَنجَروش دیو : با ایزدان باران ساز به نبرد ایستند .
كندگ دیو : باره جادوان است .
نوبه نو دیو : نو به نو از گناهی كه آفریدگان كنند برایشان جهد .
دیوانی كه در بالا نامشان برده شده هیچ رابطهای با دیوان مزنی (دیوان مازندران) ندارند. بلكه در حقیقت بیشتر این دیوان تجسمی هستند از كارهای ناپسند. به قول حكیم بزرگ فردوسی كه میفرماید :
تــو مـردیـو را مـردم بـدشناسكسی كو ندارد زیر یزدان سپاس
هر آن كو گذشت از ره مردمیزدیــوان شــمر ، مشمرش آدمی
در بخش دیگری از بندهش پیرامون دیوان مزندر آمده:
....پیش از آمدن بر كیومرث، هرمز خواب را بر كیومرث فراز برد، چندان كه بیتی بخوانند، چون هرمز آن خواب را به تن مرد پانزده سالهای روشن و بلند آفرید، (كیومرث به خواب رفت). چون كیومـرث از خـواب بـیدار شد، جهـان را چـون شب تـاریك دید. زمین چونان (بود) كه تیغ سوزنی (از آن) از تازش خرفستران نرسته بود. سپهر به گردش، خورشید و ماه به حركت ایستادند. جهان از غریدن دیوان مزنی و نبرد با اختران پُرطنین شد.
و همچنین در فصل «درباره بزرگ كرداری ایزدان مینوی» آمده :
..... سروش نگهبانی كردن گیتی را از هرمزد دارد . همان گونه هرمزد به مینو و گیتی سردار است ، سروش به جهان سردار است . چنین گوید كه «هرمزد به مینوئی است نگهبـان روان و سـروش نـگهبـان تن بـه جهان است» ؛ زیرا كه (چون) آفریدگار را آفریدند، برای نگهبانی كردن آفریدگان، (سروش) خوش نخفته است. هر شب ، به هر مـردمی ، سه بـار بـه همهشب ، در پی دیوان مزندر، سرمیزند تا از بیم دیوان (مردم) ستوه نبُوَند. همه دیوان، به ناكامی از وی، به ستوه به تاریكی دَوند.
كیومرث بعد از آنكه چشمانش را گشود ، دنیا را تاریك و سیاه دید . همه چیز را دگرگون و پریشان میدید ، گیتی از فریاد دیوان مازندران و نبردشان با ستارگان پرطنین و خروشان بود .
سروش نگهبانی از دنیا را به عهده دارد و این وظیفه را هرمزد به او داده است. او نگهبان آفریدگان است. او هیچگاه در خواب نــیست . هــر شــب بــه مردم در طول شب، ســه بـار سـرمـیزنـــد (نگهبانی میكند) تا مردم از ترس دیوان مزندر به ستوه نیایند.
واقعاً سبب آنكه از دیوان مزندر به پلیدی و بدی یاد شده چه میتواند باشد.
در اوستا آمده : پس كسی با دیوان و مردمان [پیرو] آنان دشمنی میورزد ، [راهش] از [راه] آن كس كه «مزدااهوره» را خوار میشمارد و زشت میانگارد ، جداست.
و در جای دیگر آمده :
آن كه از هنگام آفرینش نیك و بد بر دست آن دو مینو - سپندمینو و انگر [مینو] - [هرگز] نخفته و جهان اَشَه را پاسداری كرده است.
آن كه روز و شب ، همواره با دیوان مَزَندَری در نبرد است.
آن كه از بیم دیوان هراسان نشود و نگریزد ؛ آن كه همه دیوان - ناگزیر - از او هراسان و گریزان شوند و از بیم به تاریكی روی نهند.
« اَهـِه رَیه ....»
و باز از دیوان مزندری نام میبرد:
آن كه سر[كوبی] دیوان را ، رزمافزاری بـُرّنده ، تیز و خوب زَنِش ، در دست گرفته ، سه بار در هر روز و هر شب بدین كشور «خَونیرثِ» درخشان درآید . زدن اهریمن ناپاك را ، زدن [دیوِ] خشم خونینْ درفش را ، زدنِ دیوان مَزَندری را ، زدنِ همه دیوان را .
« اَهـهِ رَیه ... »
ارداویراف نامه :
در فصل 53 آمده :
پس سروشاهلو و آذرایزد دست مرا گرفتند و مرا به چكادداتی زیر پل چینود ، به بیابانی بردند و در میان آن بیابان ، زیر پل چینود ، زمین دوزخ را نشان دادند و از آنجا [صدای] زاری و بانگ اهریمن و دیوان و دروجان و بسیاری دیگر از روان دروندان میآمد كه پنداشتم كه زمین هفت كشور میلرزد. و چون آن بانگ و زاری را شنیدم ، ترسیدم و از سروشاهلو و آذرایزد خواهش كــردم كه : «مرا اینجا مبرد و برگردانید». پس سروشاهلو و آذرایزد به من گفتند : «مترس چه از اینجا ترا هرگز بیم نباشد». و سروشاهلو و آذرایزد از پیش رفتند و من ارداویراز، از پس ، بدون بیم به سوی این دوزخ تاریك بیشتر فرو رفتم.
قلعه ملک بهمن لاریجان كتیبه های پارسی باستان - میخی پارسی:
پس از مطالعه بیشتر كتیبههای پارسی بــاستـان ، فـقط نام دیو را در یك كتیبه از دوران سلطنت خشایارشاه هخامنشی (فرزند داریوش كبیر) مكشوف در تخت جمشید ( X PH ) توانستم بیابم ، كه اطلاع دقیقی درباره دیوان به دست نمیدهد.
به نظر میرسد كه منظور از دیوها در آن دوران ، خدایان عهد كهن باشند كه بعد از ظهور زردشت دیو نامیده شدند.
بند5 - و در میان این كشورها جائی بود كه قبلاً دیوها پرستش كرده می شدند . پس از آن ، بخواست اَهورمزدا من آن معبد دیوها را خراب كردم و اعلان نمودم «دیوها پرستش نخواهند شد» جائیكه قبلاً دیوها پرستش كرده میشدند ، در آنجا من اهورمزدا و « اَرْتَ » را با فروتنی پرستش كردم.
شاهنامه:
واژه دیو در شاهنامه، كتاب بزرگ حكیم گرانقدر فردوسی، بزرگترین شاعر ایران، بسیار تكرار شده است.
از هنگامیكه نخستین پادشاه طبق روایات شاهنامه و نخستین انسان طبق روایات زردشتیان، كیومرث برگیتی پدیدار گشت، دیوان نیز آمدند تا آسایش را از مردم بگیرند و درستی و پاكی را تباه سازنند.
ما در پی دیوان مازندرانیم و سبب نسبت دادن دیو به آنها. سخن از آنجایی در شاهنامه درباره دیوان مازندران پیش میآید كه كیكاووس آهنگ مازندران میكند.
هنگامیكه كیكاووس شاه شد. روزی رامشگری به نزد او آمد و از احوال مازندران برایش سرودی سر داد. شاه به هیجان آمد و تصمیم گرفت كه سوی مازندران لشكر كشد. وقتی این سخن به گوش بزرگان رسید، كسی خوشحال نشـد. چـون هیچكسی در بین آنها آرزوی جنگ با دیوان را نداشت.
چو بگرفت كاؤس گاه پدرمراورا جهان بنده شد سربه سر
زهرگونه گنج آگنده دیدجهان سربه سر پیش خود بنده دید
همان طوق وهم تخت و هم گوشوارهمان تاج زرّین زبرجد نگار
همان تازی اسپان آگنده یالبگیتی ندانست كسراهمال
چو رامشگری دیوزی پرده داربیامد كه خواهد بر شاه بار
چنین گفت گز شهر مازندرانیكی خوش نوازم زرامشگران
اگر در خورم بندگی شاه راكشاید بر تخت خود راه را
برفت از در پرده سالار باربیامد خرامان بر شهریار
بگفتش كه رامشگری بردستابا بربط و نغز رامشگرست
بفرمود تا پیش او تاختندبررود سازانش بنشاختند
ببربط چو بایست بر ساخت زودبر آورد مازندرانی سرود
كه مازندران شهر مایاد بادهمیشه بروبومش آباد باد
كه در بوستانش همیشه گل استكه به كوه اندرون لاله و سنبل است
هوا خوشگوار و زمین پر نگارنه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرونگرازنده آهو براغ اندرون
همیشه نیآساید از جست و جویهمه ساله هر جای رنگست و بوی
گلابست گویی به جویش روانهمی شادگردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فرودینهمیشه پر از لاله بینی زمین
همه ساله خندان لب جویباربهر جامی باز شكاری بكار
سراسر همه كشور آراستهزدینار و دیبا و از خواسته
بتان پرستنده با تاج زرهمان نامداران زرّین كمر
كسی كاندر آن بوم آباد نیستبكام از دل و جان خود شاد نیست
چو كاوس بنشیند از و این سخنیكی تازه اندیشه افگندبن
دل رزم جویش ببست اندر آنكه لشكر كشد سوی مازندران
چنان چون به گوش بزرگان رسیداز ایشان كس این رأی فرّخ ندید
همه زرد گشتند و پر چین برویكسی جنگ دیوان نكرد آرزوی
نشستند و گفتند با یگدیگركه از بخت ما راچه آمد به سر
اگر شهریار این سخنها كه گفتبمی خوردن اندر نخواهد نهفت
زما و از ایران بر آمد هلاكنماند ازین بوم و بر آب و خاك
كه جمشید با تاج و انگشتریبه فرمان او دیو و مرغ وپری
زمازندران یاد هرگز نكردنجست از دلیران دیوان نبرد
فریدون پردانش و پرفسونمر این آرزو را نَبُد رهنمون
اگر شایدی بردن این بد بسربمردی و نام و بگنج و هنر
منوچهر كردی بدین پیش دستنكردی بدین همت خویش پست
بزرگان تصمیم میگیرند كه زال را از این تصمیم شاه (كیكاووس) با خبر سازند، تا بلكه زال بتواند كمی كاووس را پند دهد؛ ولی كاووس كه آهنگ مازندران كرده، بر تصمیم خویش بسیار پایدار مانده است.
چنین گفت مر شاه را زال زرانوشه بزی شاه پیروزگر
همه شاد و روشن ببخت توایمبر افروخته سر بخت توایم
از آن پس یكی داستان بر كشادسخنهای بایسته را در كشاد
چنین گفت كای پادشاه جهانسزاوار تختی و تاج مهان
شنیدم یكی نو سخن بس گرانكه شاه دارد آهنگ مازندران
زتو بیشتر پادشاه بوده اندكه این راه هرگز نپیموده اند
بسر بر مرا روزی چندی گذاشتسپهر از بر خاك چندی بگذشت
منوچهر شد زین جهان فراخاز ومانده ایدر بسی گنج و كاخ
همان زوابا نوذر و كیقبادچه مایه بزرگان كه داریم یاد
ابا لشكر كشن وگرز گراننكردند آهنگ مازندران
كه آن را خانه دیو افسونگرستطلسمت و در بند جادوگرست
مر آن بند را هیچ نتوان كشادمده رنج و زور و در مرا بیاد
مر آن را بشمشیر نتوان شكستبگنج و بدانش نیاید بدست
چنین پاسخ آورد كاووس بازكز اندیشه تو نیم بی نیاز
ولیكن مرا از فریدون و جمفزونست مردی و زور ودرم
همان از منوچهر و از كیقبادكه مازندرانرا نكردند یاد
سپاه و دل و گنجم افزونتر استجهان زیر شمشیر تیز اندراست
چو برداشتی شد كشاده جهاناز آهن چه داریم گیتی نهان
شوم شان یكایك بدام آورمبه آئین شاهان جنگ آورم
اگر بر نهم ساو وباژگرانو گر كس نماند بمازندران
چنین خوارو زارند بر چشم منچه جادو چه دیوان آن انجمن
بگوش تو آید خود این آگهیكزیشان شود روی گیتی تهی
تو با رستم اكنون جهاندار باشنگهبان بیدار ایران باش
جهان آفرینده یار من استسر نره دیوان شكار من است
گرایدون كه یارم نباشی به جنگمفرمای برگاه كردن درنگ
وقتی زال این سخن را شنید به كاووس گفت: تو شاهی و ما بندهایم. این حرفها را از دلسوزی زدم و هر چه میدانستم برایت گفتم؛ از كردار و رفتارت پشیمان نشو، تو دل روشنی داری.
زال از پیش شاه رفت و برای او دعا كرد. فردای آن روز، شاه رهسپار راه مازندران شد. یك روز تمام راه پیمودند تا به جایی رسیدند كه خورشید ناپدید میشد. آنجا قصد استراحت كردند. در صبح همه آماده نبرد شدند. حركت كردند و به شهر رسیدند و آنجا را غارت كردند. خبر به گوش شاه مازندران رسید:
خبر شد بر شاه مازندراندلش گشت پر درد و سر شد گران
زدیوانبر پیشش درونسنجه بودكهجان و دلش ز آن سخن رنجه بود
بدو گفت شو نزد دیو سپیدچنان رو چو بر چرخ گردنده شید
بگویش كه آمد به مازندرانبغارت از ایران سپاهی گران
همه شهر مازندران سوختندبجنگ آتش كینه افروختند
چنین پاسخ داد دیو سپیدكه از روزگارت مشو نا امید
بیایم كنون با سپاهی گرانببرم پی او ز مازندران
دیو سپید لشكر ایران را تار و مار كرد و بـه كـاووس گفت: كـه چـرا بـه مـازنـدران لـشكر كشیـدی؛ چرا مردمـان را با گــرزهای سنگین كشتی.
دیو سپید هر چه را كه از ایرانیان گرفته بود به ارژنگ، سالار مازندران داد. كاووس برای رستم پیغام فرستاد و درخواست كمك كرد و اینجا است كه ماجرای هفت خوان رستم پیش میآید ...
تا به حال به منابعی رجوع كردیم كه در آنها از دیوان و دیوان مازندران سخن به میان آمده بود. هر چه دیدم و خواندیم و شنیدیم این را مینمایاند كه دیوها بد و پلید بودهاند و در حقیقت آدمهایی با نفس بد هستند و مردمان طبرستان دیو بودند. چون مردمان طبرستان دیو بودند پس نفس پلیدی داشتند. وقتی به تاریخ این قوم مینگریم، جز جوانمردی، شجاعت و آزادگی و پایداری چیزی نمیبینیم.
قلعه کنگلو - عقاب مازندران
مردم این دیار در طول تاریخ با شكوهشان (چه دورههای قبل از زردشت و چه بعد از زردشت و قبل از اسلام و چه بعد از اسلام، به جز در مقاطع كوتاه زمانی) با پادشاه خویش از هیچ حكومتی فرمانبرداری نكردند و همیشه برای استقلال و آزادگی خویش آماده دفاع و جنگ بودند.
سرزمین طبرستان به واسطه كوهها و جنگلهایی كه دارد مانند یك دژ محكم از بومیان خودش دفاع كرده است. به جز این، مردمان طبرستان با ساخت قلعههای بسیار مستحكم راه ورود به این منطقه را در كنترل داشتند. این قلعهها را میتوان از نظر غیر قابل تسخیر بودن به آشیانه عقاب تشبیه كرد.
برای همین ورود متجاوزان به این منطفه تقریباً غیر ممكن بود و به فكر هر پادشاهی نمیرسید . از اینرو ، مردمان این سامان را به این سبب كه شكست ناپذیر بودند ، دیو مینامیدند.
در مورد كسانی كه دیو نامیدن مردم طبرستان را بواسطه نفس بدشان میدانند، باید گفت كه هیچ دلیل محكمی برای اثبات این مطلب وجود ندارد.
همه جا گفته شده مردم طبرستان دیو هستند ولی علت آن گفته نشده و یا گفتهاند كه آنها پلید بودند ولی چه پلیدی و بدی كردهاند آشكار نیست ؟!
بعضی نیز عقیده دارند گفتن كلمه دیو به مازندرانیها برای مدح و ستایش بوده است ، ولی كمكم مفهوم خود را از دست داده است و هر كه آن را طوری میپندارد .
من دیو شمردن مردمان مازندران را بزرگی هیكل و اندام آنها می دانم. دلیلم برای مهم نشان دادن این نظریه ، ساختار قلعههایی است كه فقط برای دیوان ساخته شده نه آدم معمولی. دیوارهایی با سنگهای چند صد كیلویی و پله هایی بلند و....
دیو در سخن نیما:
مازرون دیو اماگت نوم هسّرستم بحیله دیو دس دوسّ
دیو خوندون آفتاب پرسّزرتش به كینه بد بوی دوسّ
امادیومازندران بزرگ ناماست(نامداراست)رستم به حیله دست دیو را بست
خاندان دیو آفتاب پرستند ( بودند )زرتشت به كینه بد بدیشان بست
دیو مغی هر چه بزرگ دینخیال نی كو وی بخواب این
اِینِ تی وَر وِر ددار پینمعنی درو درو بدیو دین
مغی دیو را هر چند ( نسبت )بزرگ می دهدخیال نیست كه او بخواب می آید
در كنار تو می آید اورا دائم می پایدمغی دروغ دروغ به دیو(نسب)می دهد
گوی كله امی دِوِكلاوِوی خم ون خی نی ، خارك قباوِ
زنگ داشت دیو كووی بزرگ و شاوِو دست گر زسنگ آسیا وِ
كله گاو كلاه دیو ما بودپوست(گاو) قبای قهوه ای زیبایش بود
دیو زنگ داشت چون بزرگ و پادشاه بودگزر دستش سنگ آسیا بود
اسپید دوگنی كی و تی جَدوِپارین دكاشت فك گنی و قدوِ
هزار وی اتا نوندسَد ووی زرتش گپ و بئوت سد وِ
دیو سپید می گویی كه اوجدتو بودبید كاشته شده پارسال گویی كه قدش بود
هزار بود و یكی نبود ، نه ، صد بوداین گفته زرتشت استكه اوگفت صد بود
دیو دار می كووِ بَد نوم سواترستم ور بورد باوی بسات
دیو دار می كو بایت وی ارراتاین ریشه دیو و تبار تات
دیو(ی)داریم كه اوبد نام و سوات استبه نزد رستم رفت و با وی كنار آمد
دیو(ی) داریم كه اوآرارات را فتح كرداین ریشه و تبار دیو و تات است .
دیو سخن می جانپرس درازهر چه بوام می سخن آغاز
انی گمِ كو تو گنی هرازانی خوّم كو پندرانی آواز
سخن دیو از من مپرس كه دراز استهر جه بگویم آغاز سخن من است
آنقدر میگویم كه تو گویی رودخانه (هراز) استآنقدر می خوانم كه می پنداری آواز است
بابک ارجمندی
پائیز ۱۳۷۳