ورود
جستجو
سرچشمه
در گذر زمان
سوابق حرفهای
گالری
نوشته های پراکنده
لینکها
تماس
جستجو
آورِ فرناس | بخش ششم
کنار رود نشسته بودند. تنها آوایی که شنیده میشد، آهنگ آب بود که گاه تکان سنگها آن را همراهی میکرد.
دریا و هارپاک کنار رود نشسته بودند. تنها آوایی که شنیده میشد، آهنگ آب بود که گاه تکان سنگها آن را همراهی میکرد. وقتی کسی را دوست داری، چگونه میتوانی مهرت را به او نشان ندهی؟ گاه میگویند؛ نباید همۀ آنچه را در دل داری، بیرون بریزی. چرا باید شعلههای عشق را فرونشاند؟ عشق اندازه ندارد؛ باید تا انتهای آن رفت. اما باید به آنچه به دست میآوری نیندیشی، چون باعث دلبستگی تو خواهد شد. باید بکوشیم وابستگیهای خود را کم کنیم. همیشه اگر آنچه را که وابستهاش شدهایم از ما بگیرند، نابود میشویم و این وابستگی هر چه میتواند باشد، حتی عشق. یعنی نباید عاشق شد؟ نه، بدون عشق زندگی رنگی ندارد. باید وابستگی را کشت. چگونه؟ آسان نیست و یک راه بیشتر ندارد؛ باید خود را فراموش کنی! دریا گفت: روزی با پدرم به انتهای این رود رفتیم؛ جایی که به دریا میریخت. راه ما امتداد رود بود. چرا آن همه جوش و خروش رود در این راه دشوار، هنگامی که به مقصد میرسد، به آرامشی شگفت بدل میشود؟ چرا آن آبراههای باریک در درههای تنگ، اینجا - حال که به آرزوی دیرینهاش رسیده است - به آغوشی باز، ولی آرام بدل میگردد؟ هارپاک گفت: به اندیشهام، شیرینتر از دریا برای رود، شتاب برای رسیدن به آن است. - چه میگویی؟! - رود تمامی کوشش خود را برای رسیدن به دریا به کار میبرد و از هیچ کاری فروگذار نمیکند، اما در آخر راه در دریای بیکران گم خواهد شد و دیگر اثری از آن باقی نخواهد ماند. - اما رود است که دریا را میسازد. - نه، این دریاست که رود را میسازد. این معشوق است که عشق و عاشق را میآفریند. عزیزم، دریا رودهای بسیاری میسازد. یکی به آن بازمیگردد و دیگری به شورهزار و یا باتلاقی میرسد که در نهایت، فنا شدن است. زمانی خاموش ماندند، تا این که دریا سکوت را شکست و گفت: عشق خودخواهیست. من تو را دوست دارم، چون خودم را دوست دارم و تو من را دوست داری، چون خود را. هارپاک گفت: دریا، تفاوت بسیاری میان عشق و خودخواهی وجود دارد. اگر در عشق، معشوق را فقط برای خود بخواهی و او را مانند پرندهای در قفس اسیر کنی، این خودخواهیست. بگذار برایت داستان یکی از دوستانم را بگویم: او عاشق دختری بود؛ آن قدر که نمیتوانست برای یک لحظه نیز فکر خود را از معشوق خالی کند. دختر نیز این را میدانست، ولی با مرد دیگری ازدواج کرد. دوستم تا مدتی زندگی خود را تباهشده میدانست. روزی او را دیدم که بسیار ناراحت بود. چه میتوانستم بگویم، به غیر از این که آنچه میخواهد برایم بگوید، شاید دلش آرام گیرد. گفت: امیدوارم آن دختر با این ازدواج خوشبخت شود، خواستۀ من نیز همین بود؛ پس همین برایم کافیست! مهم این است که من تمامی عشق خود را به او نشان دادم. روش اندیشیدن او نشان میداد که در عشقش خودخواه نیست. هیچگاه این گونه عشقها پایان نخواهند یافت و از یادها نخواهند رفت. هارپاک ادامه داد: از این حرفها بگذریم، مدتیست که چیزی ذهن مرا مشغول کرده. - آن چیست؟ - واقعاً نمیدانم در کجای راهی هستم که باید میرفتم؟ چه قدر تا انتهای آن مانده؟ آیا این راه را پایانیست؟ پایانش چیست؟ جاماسب به من نگفت که در این راه چه میبینم و باید چه انجام دهم. - بگذار زمان بگذرد. - دریا، هر چه بیشتر اینجا، کنار تو باشم، بیشتر توانم را در تصمیمگیری از دست خواهم داد. - چرا؟ - اگر آتشی که تو در وجودم روشن کردهای، بیشتر شود چه؟ دریا چیزی نگفت، ولی چهرهاش نشان میداد که از این حرف خوشش نیامده است. هارپاک گفت: خود را به جای من بگذار؛ همه چیز را کنار گذاشتم و در راهی آمدهام که نمیدانم برای چه در آن به پیش میروم. - کیست که میداند برای چه زنده است. تو به من گفتی که در این مسیر همۀ دوراهیها را درست انتخاب کردهای و شاید برای آن نمیتوانی این بار راه درست را انتخاب کنی که هر دو راه، درست است. - منظورت چیست؟ - ماندن، یا پیش رفتن. هارپاک به فکر فرورفت. دریا نکتۀ جالبی گفته بود. همیشه بین دو راه یکی درست و دیگری اشتباه نیست. اصلاً همیشه دو راه وجود ندارد، بلکه راههای بسیاری هستند و ما این قدرت را داریم که از بین آنها هر کدام را که بخواهیم انتخاب کنیم. مهم این است که مسؤولیت آن را به عهده بگیریم. دیگر آن که اگر در انتخاب خود اشتباه کردیم، در ادامۀ راه پافشاری نکنیم و بی آن که ناامید شویم، بلکه برعکس با قدرتی بیشتر برگردیم و راه دیگری را برگزینیم. بدون شکست و اشتباه، شیرینی پیروزی را نخواهیم چشید. اگر همه چیز زیبا بود، چگونه از زیبایی لذت میبردیم. هارپاک گفت: بگذار بروم! نمیدانم چگونه میتوانم تو را در فراموش کردن این عشق یاری دهم. دریا، تو باید بکوشی بدون امید به برگشت من زندگی کنی، اما بدان تو را دوست دارم و اگر به انتهای راه رسیدم، یا اگر راهم اشتباه بود برمیگردم و کنارت میمانم. البته ممکن است اتفاقات دیگری هم رخ دهد، پس دلم میخواهد مرا فراموش کنی و بگذاری زندگی راه خود را پیش بگیرد. گونههای دریا از اشک خیس بود. دریا گفت: چگونه میتوانی این کار را بکنی؟ این را گفت و به سمت کلبه رفت. هارپاک از جایش تکان نخورد، چون راه بین رودخانه و کلبه طولانی نبود و دریا میتوانست این مسیر را به تنهایی برود. آن قدر آنجا نشست تا آسمان تاریک شد. شب زیبایی بود و هلال باریک ماه جلوهگری میکرد. به گوشهای رفت و بر زمین دراز کشید. بارانی از اندوه بر او باریدن گرفت. تنها راه برای خیس نشدنش این بود که خود را با پوشش جنون ساختگی حفظ کند. پس برخاست و با دشواری بسیار آتشی فراهم کرد و دور آن شروع به رقصیدن نمود. صبح، هنگامی برخاست که آفتاب درخشش خود را بازیافته بود. در فکرش گذشت: آیا این کار خودخواهی نیست؟ آیا نباید در مسیر زندگی، گاه نیز از خود گذشت؟ حال آن که من هم او را دوست دارم. ناگهان در دلش حس عجیبی به وجود آمد. به نظرش رسید چیزی را که در وجودش گم کرده بود، بازیافته است و آن اقتدار شخصیاش بود. میتوانست تصمیم بگیرد، با قدرتی که هیچ شکی را راهی در آن نبود. حس کرد میتواند با اراده از عهدۀ هر کاری برآید. با خود گفت: از اینک، ادامۀ مسیر را در دل دریا میگذرانم و به سمت کلبه راه افتاد. هر که را آینه یقین باشد گرچه خودبین، خدایبین باشد مولوی
دستهبندی
نوشته های پراکنده
کلیدواژه
آورِ فرناس
بخش ششم
516 بازدید
آورِ فرناس | پیگفتار
آنچه معرفت نامیده میشود، راهیست که توصیفش بسیار دشوار است و باید دانست که در وصف آن منطق جایگاهی ندارد
آورِ فرناس | بخش پنجم
بامداد از خواب برخاستند و بر آن شدند، آنجا روند که دریا هنگام تنهایی میرفت. هوای خوبی بود. پس از باران زندگی تمام موجودات، شادابی و جانی دیگر گرفته بود.
آورِ فرناس | بخش چهارم
گفت: هنوز هنگام آن فرانرسیده. سپس برخاست و رو به آسمان کرد. چند لکۀ ابر در آسمان دیده میشد و نسیمی آرام میوزید.
آورِ فرناس | بخش سوم
در جست و جوی هیزم و سوخت به این سوی و آن سوی رفتند. خورشید آرام به میان سپهر آبی نزدیک میشد و آن دو به سوی کلبه برمیگشتند.
آورِ فرناس | بخش دوم
ناگهان با آهنگی خشن گفت: تو را چه میشود؟ آهنگ انجام چه کار داری؟ از کجا آمدهای و چه نشانی را دنبال میکنی؟
آورِ فرناس | بخش یکم
گوسپندها به چرا در راغِ نوا بودند و چوپان در پی خویش. کاغ، آرامش از چوپان ربوده بود و چوپان با نوفِ خویش آرامش از کوهستان و دشت.
آورِ فرناس | یقین نادان
در این داستان که در فضای باستانی ایران رخ میدهد، گوناگونی راههای نیکبختی و بشرگونهزیستن بیان میگردد، در حالی که بر محور قرار نگرفتن چگونگی طی طریق در برابر دستیابی به مطلوب تأکید شده است.
نقد و نظر یا دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید. ابتدا وارد شوید!
بابک ارجمندی
حریم شخصی
شرایط خدمات
تماس
فهرست
در گذر زمان
سوابق حرفهای
گالری
نوشتههای پراکنده
پانویس
فیلم مستند دریاچه کویر
دیوانِ دیو
آورِ فرناس
رود هراز
دوستان
نمای ایران؛ راهنمای ایرانگردی
ووددن؛ دستسازههای چوبی
کلک آزادگان
دریاچه کویر
فرناز فرود
مجید حمیدا
روستای چاشم
رهبین
ویراویر™ راهکار هوشمند
دستسازههای ایرانی آنشلف
فروشگاه واقعیت مجازی
ساخت وبسایت رایگان