ورود
جستجو
سرچشمه
در گذر زمان
سوابق حرفهای
گالری
نوشته های پراکنده
لینکها
تماس
جستجو
آورِ فرناس | بخش پنجم
بامداد از خواب برخاستند و بر آن شدند، آنجا روند که دریا هنگام تنهایی میرفت. هوای خوبی بود. پس از باران زندگی تمام موجودات، شادابی و جانی دیگر گرفته بود. دریا گفت: داستان دیروز را ادامه بده. هارپاک به سخن آمد و گفت: خویش را نابود شده دانستم. آنچه بود تاریکی و سیاهی بود. دیگر هیچ چیزی یادم نمیآید، تا... . چشم باز کردم؛ شاید روزها خوابیده بودم، سنگینی بدنم را نمیتوانستم تاب آورم. گریستم؛ چیزی از من گمشده بود. شبها و روزها ناسازگاری کارم بود و افسردگی مرا از پا درمیآورد. روزی همه چیز را گذاشتم و راه افتادم؛ گریختم به کوه و دشت. چند روز بود چیزی نخورده بودم و به راستی که زندگیام رو به پایان بود. از دور کلبهای دیدم و به هر روش بود، خود را به آن رساندم. درش را کوبیدم. کسی پرسید: چه میخواهی؟ آنچه به اندیشهام رسید بر زبان آوردم: رهروی هستم، از شهری دور. در باز شد؛ آن پیرمردی که بخشی از وجودم را برداشته بود رو به روی خود دیدم. شگفتزده به او نگریستم. کمکم کرد و مرا به درون کلبه برد، نان و پنیر و میوهای چند پیش رویم گذارد. گفتم: با من چه کردی؟ گفت: چیزی بخور، آنگاه گفت و گو خواهیم کرد. پس از آن که گرسنگی را درمان بخشیدم، سر بر زمین گذاشتم و به خوابی آبی فرورفتم. دریا سخن هارپاک را گسیخت و گفت: خواب آبی؟! هارپاک گفت: آری، خواب آبی! چون واژۀ دیگری نیست که بتواند آن را پرهیب کند. آبی بود، چون آسمان و مانند تو، دریا. سپس چنین ادامه داد: از آبیها که بیرون آمدم، پیرمرد را دیدم. به او گفتم: نامت چیست؟ - سالهاست نامی ندارم. بدون آن که بیندیشم، گفتم: - جاماسب، راستی را بر من روشن کن. - آنچه تو راستی میپنداری، وجود ندارد. ولی همیشه راههای بسیاری هست که میتوان نامشان را راستی نهاد و آن نام بیش از یک واژه نیست. همان طور که نام من هر چه میتواند باشد. - یکی از آنها را به من نشان بده. - نخستین و سادهترین راه آن است که بیشترین مردم میپیماند و آن زنده بودن برای خوردن است. البته خوردن را هر آنچه نیاز است، بدان. زندگی این مردم بیش از یک عادت چیزی نمیتواند باشد. راه دیگر آن است که تو در پیش داشتی و آن برترین بودن است. این راه و روش میتواند به بهترین جایگاه برسد و راهی نو را بیافریند و این همان است که تو را نیاز است. این راه را نمیتوان به سادگی دو راه پیش با واژه نشان داد، بلکه باید در آن گام نهاد و دریافتش. البته باید همیشه در یاد داشته باشی که راههای بسیاری وجود دارند؛ راههای بسیاری که گروههای گوناگون را به سوی خود میکشند. - اکنون باید چه کنم؟ - زندگی تو باید از بین میرفت، ولی هنوز بخشی از آن پابرجاست. تو باید بدانی که زندگی ما خیالی بیش نیست. - این دنیا وجود ندارد؟! - وجود دارد و ندارد. آنچه تو میبینی، بیمعنیست. در راه تازۀ تو، هر کسی دنیایش را خود برمیگزیند و یا آن را میسازد. - آنچه میگویی بسیار شگفت است. - شگفت، بزرگ، زیبا، ترسناک و... همه در کنار هم! سپس ادامه داد: زندگی تو باید چنان باشد که هر هنگام لازم بود از آن دل برداری و باز به آن برگردی. و آن هنگام به آنچه گم کردهای دست مییابی، سپس به آنجا میرسی که باید برسی. گفتم: همین؟! لبخندی زد و گفت: آنچه گفتم به سادگی به دست نمیآید. چیزی را که باید دریابی، شاید به دست آوری و شاید نه. اکنون تو باید بردباری پیشه سازی. جاماسب مرا در راهی انداخته بود که برگشتی نداشت. او میگفت: تو چارهای جز پیش رفتن و سرنوشت خود را پذیرفتن نداری. تو باید نتیجۀ رفتار و کردارت را بر گردن بگیری و آنچه باید باارزش بدانی، پایداریست و دیگر چیزها با یکدیگر برابرند. به او گفتم: پس خوب و بد برابرند. کسی که در این دنیا ستم کرده و کسی که ستم دیده یکسانند؟ گفت: آری یکسانند! هر چند اکنون نمیتوانی برداشت مرا از برابری و یکسانی داشته باشی. به راستی این هر دو به آنجا میرسند که از بین رفتن است. مرگ پایان هر دو آنهاست. بیش از این نمیتوان گفت: تو باید خود به آن برسی. سپس با دست سویی را نشان داد و گفت: اکنون به این سوی برو! گفتم: به کجا میرسد؟ پاسخم را نداد، فقط گفت: تو در راهی که میروی به کمی آرامش، آرزو و دوستی نیاز داری. آنگاه نیرویی بر من وارد کرد که خود را تنها دیدم، ولی ترس در من نبود. گاهی راه به دو سوی میرفت و من بدون کوچکترین تردید، آن راه درست را برمیگزیدم که انتهایش را نمیدانستم. در راه، مردم بسیاری یاریام کردند، اما ناامیدی اندکاندک بر من چیره میشد و بردباریام را از دست میدادم، که به اینجا رسیدم. دریا گفت: چه برنامهای برای آیندهات داری؟ هارپاک پاسخ داد: پرسش دشواریست و من نمیتوانم اکنون پاسخت را بدهم. گرمای هوا زیاد میشد و آفتاب درخشش بیشتری پیدا کرده بود. به درختها که رسیدند، دریا رفت و گوشهای نشست. هارپاک نیز کنار او رفت و به دورها نگریست. نگارۀ آشنایی بود؛ یاد آن نقاشی روی پوست افتاد. خواست چیزی بگوید، اما دریا چشم بر هم نهاده بود. هارپاک چیزی نگفت؛ بلند شد و پشت درخت بزرگی رفت. میان روز بود. دریا چشم گشود؛ به دورش چرخید تا هارپاک را بیابد. او را ندید. ترسی در دلش افتاد. شاید از این میترسید که هارپاک را از دست داده باشد. شور و هیجان در او آشکار بود. فریاد زد: هارپاک! هارپاک از پشت درخت بیرون آمد. گونههای دریا قرمز شد و روی برگرداند. دریا دوست داشت گریه کند، اما خویشتنداری میکرد. هارپاک نزد او رفت و گفت: تو چیزی را پنهان میکنی که من بیپروا بر زبان آوردم. دریا گفت: من گرسنهام، بیا چیزی بخوریم. هارپاک گفت: آن هنگام چیزی میخوریم که آنچه پنهان کردهای به من بگویی. دریا گریهکنان دست بر شانههای هارپاک گذارد و گفت: آنچه میخواستی بدانی، دانستی. هارپاک دریا را در آغوش کشید و گفت: تو خود را تسلیم عشق کردی.
دستهبندی
نوشته های پراکنده
کلیدواژه
آورِ فرناس
بخش پنجم
446 بازدید
آورِ فرناس | پیگفتار
آنچه معرفت نامیده میشود، راهیست که توصیفش بسیار دشوار است و باید دانست که در وصف آن منطق جایگاهی ندارد
آورِ فرناس | بخش ششم
کنار رود نشسته بودند. تنها آوایی که شنیده میشد، آهنگ آب بود که گاه تکان سنگها آن را همراهی میکرد.
آورِ فرناس | بخش چهارم
گفت: هنوز هنگام آن فرانرسیده. سپس برخاست و رو به آسمان کرد. چند لکۀ ابر در آسمان دیده میشد و نسیمی آرام میوزید.
آورِ فرناس | بخش سوم
در جست و جوی هیزم و سوخت به این سوی و آن سوی رفتند. خورشید آرام به میان سپهر آبی نزدیک میشد و آن دو به سوی کلبه برمیگشتند.
آورِ فرناس | بخش دوم
ناگهان با آهنگی خشن گفت: تو را چه میشود؟ آهنگ انجام چه کار داری؟ از کجا آمدهای و چه نشانی را دنبال میکنی؟
آورِ فرناس | بخش یکم
گوسپندها به چرا در راغِ نوا بودند و چوپان در پی خویش. کاغ، آرامش از چوپان ربوده بود و چوپان با نوفِ خویش آرامش از کوهستان و دشت.
آورِ فرناس | یقین نادان
در این داستان که در فضای باستانی ایران رخ میدهد، گوناگونی راههای نیکبختی و بشرگونهزیستن بیان میگردد، در حالی که بر محور قرار نگرفتن چگونگی طی طریق در برابر دستیابی به مطلوب تأکید شده است.
برای درج کامنت وارد شوید