آورِ فرناس | بخش چهارم

هارپاک گفت: دربارۀ خودت بگو.
دریا گفت: هنوز هنگام آن فرانرسیده. سپس برخاست و رو به آسمان کرد. چند لکۀ ابر در آسمان دیده میشد و نسیمی آرام میوزید.
دریا گفت: امشب باران میآید.
- چگونه دانستی؟
- باد به من گفت.
- باد، دریا را دوست دارد و دریا، باد را.
دریا به خنده افتاد و سپس بلندبلند چکامکی را با آوازی خوش سر داد:
آنجا میروم که زیبایی
دستهایش را به من میداد،
عشق را به گوشم میخواند و
بوسه بر لبانم میداد.
آنجا که رنگها به رؤیایم،
شور و نما میدادند.
آنجا که بی یاد دوست،
مردم نوای اندوه سر میدادند... .
هارپاک شگفتزده به دریا مینگریست. به راستی که دریا، دریا بود؛ بزرگ و بیپایان، گاهی آرام و گاهی خشمگین،... و همیشه زیبا!
هارپاک گفت: اگر بگویم تو را دوست دارم، چه میگویی؟
دریا چیزی نگفت. چندی به هم نگریستند.
هارپاک گفت: میدانم به چه میاندیشی.
- اگر راست میگویی، بگو.
- تو کردار و گفتار مرا همراستا نمیبینی.
تا ناپدید شدن خورشید، سخن دیگری نگفتند. تاریکی فرمانروا شده بود و ستارهای دیده نمیشد. آذرخشی هارپاک را از جا پراند.
رو به دریا کرد و گفت: مگر پدرت نمیآید؟
دریا لبخندی زد و گفت: پدرم به تو گفت که میرود، من هم به تو گفتم که برنمیگردد.
هارپاک گفت: تو چنان میگویی برنمیگردد که انگار هیچگاه به اینجا برنخواهد گشت.
دریا گفت: این طور نیست، ولی ممکن است دیگر برنگردد.
باران باریدن گرفت. دریا به درون کلبه رفت.
هارپاک زیر باران ماند تا شاید آب، کمی او را یاری دهد و گرمای مهری را که به دریا داشت، فروبنشاند.