ورود
جستجو
سرچشمه
در گذر زمان
سوابق حرفهای
گالری
نوشته های پراکنده
لینکها
تماس
جستجو
آورِ فرناس | بخش دوم
ناگهان با آهنگی خشن گفت: تو را چه میشود؟ آهنگ انجام چه کار داری؟ از کجا آمدهای و چه نشانی را دنبال میکنی؟
دریا ناگهان با آهنگی خشن گفت: تو را چه میشود؟ آهنگ انجام چه کار داری؟ از کجا آمدهای و چه نشانی را دنبال میکنی؟ هارپاک در حالی که خشکش زده بود، بدون آن که اندیشه کند، گفت: اگر اینهایی را که تو گفتی میدانستم، اینجا نبودم. سپس بلند شد و به سویی روان گشت. دختر که از رفتارش شرمگین شده بود، خود را به او رساند و دستش را گرفت. هارپاک را دریافتی شگفت در بر گرفت. هوا روشن شده بود. هارپاک دختر را میشناخت؛ شاید سالها بود که او را میدید، اما چگونه؟ دریا گفت: مرا ببخش و همراهم بیا. تو میهمان ما هستی! هنگامی که به درون کلبه رفتند، پیرمرد صبحانه را آماده کرده بود. بر سر خوان، نان بود، عسل بود و سرشیر. هر سه نشستند. هارپاک گفت: پدر، نام من هارپاک است و در پی... پیرمرد گفت: اکنون چیزی بخور و واژهای نگو! که بر سر خوان، سخن گفتن شایسته نیست. گویی پیرمرد کنجکاوی نمیدانست. در چهرهاش غم دیرینهای پیدا بود. با آن که میگفت بر سر خوان نباید سخن گفت، اما پیوسته کلماتی بر لبانش نقش میبستند که شنیده نمیشدند. پس از آن که صبحانه را خوردند، پیرمرد گفت: پسرم دوست داری به جای یک شب، آن هنگام که میخواهی پیش ما بمانی؟ هارپاک به یاد سخن جاماسب افتاد که به او گفته بود: «تو در راهی که میروی به کمی آرامش، آرزو و دوستی نیاز داری.» هارپاک گفت: در آن صورت که بتوانم برایتان کمکی باشم. پیرمرد بلند شد و به سوی در رفت. کنار در ایستاد و گفت: من میروم. سپس رو به دریا کرد و گفت: دخترم، دیگر هیزمی باقی نمانده. پیرمرد رفت و هارپاک و دریا در کلبه تنها ماندند. هارپاک گفت: من به دنبال هیزوم میروم. دریا گفت: من هم با تو میآیم، ولی باید کمی بردباری کنی. هارپاک گفت: آیا شما همۀ سال اینجا میمانید؟ دریا گفت: آری! هارپاک گفت: دریا، تو زندگی را چگونه میبینی؟ چهرۀ دریا برانگیخته شد. دانههای اشک بر گونههایش چکید. گویی اندوهی تمامی وجودش را در بر گرفت. زانو زد و پیشانی بر زمین نهاد. هارپاک شگفتزده به کنار دریا رفت و نشست. تو را چه شد، دریا؟! پاسخی نشنید. شانههای دریا را گرفت و پیکر او را بالا کشید. موهای صاف و شرابی دریا، آشفتهوار بخشی از رخسارش را پوشانده بود. هارپاک دست در موهای دریا کرد. لرزشی در دستش پدید آمد و گفت: چه شده؟! چه گفتم که تو را اندوهگین کرد؟ دریا با آهنگی که لرزشی در آن بود، گفت: من زندگی سختی داشتهام؛ من... هارپاک گفت: میدانم! زندگی تهی از دشواری وجود ندارد. خود را ناراحت نکن، چون هیچ کمکی به تو نخواهد کرد. به جای خاطرههای تلخ زندگیات، شیرینیها و زیباییهایش را بگو. لبخندی بر لبهای سرخ و زیبای دریا نقش بست. هارپاک دست دریا را گرفت، او را بلند کرد و به بیرون کلبه برد و گفت: هماکنون پسندیده آن است که هیزم به دست آوریم.
دستهبندی
نوشته های پراکنده
کلیدواژه
آورِ فرناس
بخش دوم
28408 بازدید
آورِ فرناس | پیگفتار
آنچه معرفت نامیده میشود، راهیست که توصیفش بسیار دشوار است و باید دانست که در وصف آن منطق جایگاهی ندارد
آورِ فرناس | بخش ششم
کنار رود نشسته بودند. تنها آوایی که شنیده میشد، آهنگ آب بود که گاه تکان سنگها آن را همراهی میکرد.
آورِ فرناس | بخش پنجم
بامداد از خواب برخاستند و بر آن شدند، آنجا روند که دریا هنگام تنهایی میرفت. هوای خوبی بود. پس از باران زندگی تمام موجودات، شادابی و جانی دیگر گرفته بود.
آورِ فرناس | بخش چهارم
گفت: هنوز هنگام آن فرانرسیده. سپس برخاست و رو به آسمان کرد. چند لکۀ ابر در آسمان دیده میشد و نسیمی آرام میوزید.
آورِ فرناس | بخش سوم
در جست و جوی هیزم و سوخت به این سوی و آن سوی رفتند. خورشید آرام به میان سپهر آبی نزدیک میشد و آن دو به سوی کلبه برمیگشتند.
آورِ فرناس | بخش یکم
گوسپندها به چرا در راغِ نوا بودند و چوپان در پی خویش. کاغ، آرامش از چوپان ربوده بود و چوپان با نوفِ خویش آرامش از کوهستان و دشت.
آورِ فرناس | یقین نادان
در این داستان که در فضای باستانی ایران رخ میدهد، گوناگونی راههای نیکبختی و بشرگونهزیستن بیان میگردد، در حالی که بر محور قرار نگرفتن چگونگی طی طریق در برابر دستیابی به مطلوب تأکید شده است.
نقد و نظر یا دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید. ابتدا وارد شوید!
بابک ارجمندی
حریم شخصی
شرایط خدمات
تماس
فهرست
در گذر زمان
سوابق حرفهای
گالری
نوشتههای پراکنده
پانویس
فیلم مستند دریاچه کویر
دیوانِ دیو
آورِ فرناس
رود هراز
دوستان
نمای ایران؛ راهنمای ایرانگردی
ووددن؛ دستسازههای چوبی
کلک آزادگان
دریاچه کویر
فرناز فرود
مجید حمیدا
روستای چاشم
رهبین
ویراویر™ راهکار هوشمند
دستسازههای ایرانی آنشلف
فروشگاه واقعیت مجازی
ساخت وبسایت رایگان