آورِ فرناس | بخش دوم

دریا ناگهان با آهنگی خشن گفت: تو را چه میشود؟ آهنگ انجام چه کار داری؟ از کجا آمدهای و چه نشانی را دنبال میکنی؟
هارپاک در حالی که خشکش زده بود، بدون آن که اندیشه کند، گفت: اگر اینهایی را که تو گفتی میدانستم، اینجا نبودم. سپس بلند شد و به سویی روان گشت. دختر که از رفتارش شرمگین شده بود، خود را به او رساند و دستش را گرفت.
هارپاک را دریافتی شگفت در بر گرفت. هوا روشن شده بود. هارپاک دختر را میشناخت؛ شاید سالها بود که او را میدید، اما چگونه؟
دریا گفت: مرا ببخش و همراهم بیا. تو میهمان ما هستی!
هنگامی که به درون کلبه رفتند، پیرمرد صبحانه را آماده کرده بود. بر سر خوان، نان بود، عسل بود و سرشیر. هر سه نشستند.
هارپاک گفت: پدر، نام من هارپاک است و در پی...
پیرمرد گفت: اکنون چیزی بخور و واژهای نگو! که بر سر خوان، سخن گفتن شایسته نیست.
گویی پیرمرد کنجکاوی نمیدانست. در چهرهاش غم دیرینهای پیدا بود. با آن که میگفت بر سر خوان نباید سخن گفت، اما پیوسته کلماتی بر لبانش نقش میبستند که شنیده نمیشدند.
پس از آن که صبحانه را خوردند، پیرمرد گفت: پسرم دوست داری به جای یک شب، آن هنگام که میخواهی پیش ما بمانی؟
هارپاک به یاد سخن جاماسب افتاد که به او گفته بود: «تو در راهی که میروی به کمی آرامش، آرزو و دوستی نیاز داری.»
هارپاک گفت: در آن صورت که بتوانم برایتان کمکی باشم.
پیرمرد بلند شد و به سوی در رفت. کنار در ایستاد و گفت: من میروم. سپس رو به دریا کرد و گفت: دخترم، دیگر هیزمی باقی نمانده.
پیرمرد رفت و هارپاک و دریا در کلبه تنها ماندند.
هارپاک گفت: من به دنبال هیزوم میروم.
دریا گفت: من هم با تو میآیم، ولی باید کمی بردباری کنی.
هارپاک گفت: آیا شما همۀ سال اینجا میمانید؟
دریا گفت: آری!
هارپاک گفت: دریا، تو زندگی را چگونه میبینی؟
چهرۀ دریا برانگیخته شد. دانههای اشک بر گونههایش چکید. گویی اندوهی تمامی وجودش را در بر گرفت. زانو زد و پیشانی بر زمین نهاد. هارپاک شگفتزده به کنار دریا رفت و نشست. تو را چه شد، دریا؟!
پاسخی نشنید. شانههای دریا را گرفت و پیکر او را بالا کشید. موهای صاف و شرابی دریا، آشفتهوار بخشی از رخسارش را پوشانده بود.
هارپاک دست در موهای دریا کرد. لرزشی در دستش پدید آمد و گفت: چه شده؟! چه گفتم که تو را اندوهگین کرد؟
دریا با آهنگی که لرزشی در آن بود، گفت: من زندگی سختی داشتهام؛ من...
هارپاک گفت: میدانم! زندگی تهی از دشواری وجود ندارد. خود را ناراحت نکن، چون هیچ کمکی به تو نخواهد کرد. به جای خاطرههای تلخ زندگیات، شیرینیها و زیباییهایش را بگو.
لبخندی بر لبهای سرخ و زیبای دریا نقش بست.
هارپاک دست دریا را گرفت، او را بلند کرد و به بیرون کلبه برد و گفت: هماکنون پسندیده آن است که هیزم به دست آوریم.